سفارش تبلیغ
صبا ویژن








جایی برای گفتن حرفهایی از جنس حرف دل

نمی دانم چرا امروز مثل روزهای آغازین جداییمان یاد تو را می کنم

دوباره یاد روزهای تنهایی پس از تو...

یاد آغاز شکل گیری فاصله ها...

فاصله مان آنقدر زیاد شده بود که دیگر تو را نمی شناختم...

برایم غریبه بودی

تو با آنچه من فکر می کردم فرق می کردی

شاید تقصیر خودم بود

من که عادت کرده بودم تو همیشه گوش شنوای حرفهایم و سنگ صبورم باشی

تو را فقط برای خودم می خواستم

اما فکر دل تو را نمی کردم

اما تو هم به یکباره...

فکرش را هم نکرده بودی که من اینقدر دلتنگت شوم

فکرش را هم نمی کنی که این جدایی چه ضربه ای بود بر روح من

این را آنروز هنگام خداحافظی که در آغوشت بغضم ترکید و

تو با تعجب میگفتی:"چی شده" فهمیدم

اما باز فکرش را نمی کنی که عمق این احساس چقدر است

چون ما یاد نگرفته ایم که تا کنار همیم از احساسمان به هم بگوییم

تا آنجا که بعد از رفتنت تو را انسان سنگدلی می پنداشتم

 آن شب که بعد از پیامک من زنگ زدی و گریه کردی

تو گریه می کردی و بغض من هم دوباره ترکید

چند دقیقه پشت تلفن فقط گریه می کردیم

بعد از گریه کردن باز خیلی سرد انگار نه انگار

تا الان داشتیم برای هم گریه می کردیم

چند کلمه فقط راجع به وقایع روزمره حرف زدیم

هیچ کدام لب باز نکردیم بگوییم "دلم برایت خیلی تنگ شده"

غرور هیچ کداممان اجازه نداد بگوییم "خواهرم دوست دارم"

من و تو مانند یک روح در دو بدن...

نه...

این روح من بود که به تو وابسته بود

که دانسته هایش را از تو داشت

که با وجود تو فکر می کرد هر مشکلی راه حل دارد

اما تو هم بعضی حرفها را فقط به من می گفتی

بعد از تو بود که تمام تنهایی های عالم را حس کردم

غمی که هنوز بر دلم سنگینی می کند

اما به آن عادت کرده ام

به یاد آن روزها است که عکسهایمان را مرور می کنم و

اشک امانم نمی دهد...

می دانم که تو هم الان دلت اینجاست...

هیچ گاه باورم نبود از جمع صمیمیمان من بمانم و خاطراتش...


نوشته شده در چهارشنبه 93/5/8ساعت 5:4 عصر توسط F.H نظرات ( ) |





Design By : ParsSkin.Com